0=3+3

ساخت وبلاگ
"SEHUN'S POV" تمام شب رو نتونستم بخوابم چون داشتم به این فکر می‌کردم که چرا یونا با کیونگسو اینکارو کرد...همچین چیزی در وهله اول غیراخلاقی بود! سواستفاده از بیمار برای انتقام جویی و زندگی شخصی؟ احمقانست... یعنی یونا واقعا نمیفهمید که با دادن اون هدبند به کیونگسو داره چیکار میکنه؟ برو بکُشش؟ همین؟ دنیا دور سرم میچرخید. یونا از کِی به یک هیولا تبدیل شده بود؟. خیلی به توجیه نیاز داشتم، اما... چطور به یونا بگم که فهمیدم و چقدر از دستش عصبانی هستم؟ اگر میگفتم از طریق تائو فهمیدم که اون بیچاره تو دردسر می افتاد. اگر هم میگفتم از زیر زبون کیونگسو حرف کشیدم بازم ممکن بود بهش صدمه بزنه و براش بد بشه... انگار راه فراری نداشتم. ولی خیلی نگران بودم. احساس کردم واقعا به لوهان نیاز دارم پس باید از فرصت استفاده می‌کردم و میرفتم تا بوسه ای که شب قبل توش ناکام موندیم رو دوباره شروع کنیم. با هیجان لباس پوشیدم و به سمت اتاقش پا تند کردم_"امروز خوشحال بنظر می‌رسید جناب اوه!"یکی از پرستارها خطاب بهم گفت و من در جوابش لبخند مهربونی بهش زدم و به راهم ادامه دادم. وارد اتاق پسر مورد علاقم که شدم اونو ندیدم... رفتم داخل ولی سعی کردم سر و صدایی ایجاد نکنم و چون در حمام بسته بود حدس زدم داره حموم میکنه. از فرصت استفاده کردم و به سمت کمد دیواری اتاق رفتم... کشویی که حدس میزدم لباس شب هاش رو توی اون نگه میداره باز کردم و یکی ازشون رو برداشتم. روی تختش نشستم و گوشی موبایلم رو چک کردم. وقتی در حمام باز شد، احساس کردم ضربان قلبم کلی رفته بالا... موبایلم رو کناری گذاشتم و بلند شدم. با نیم تنه‌ی برهنه و حوله‌ای که به کمرش بسته بود، موهای به هم ریخته و خیس از حمام بیرون اومد... تصوری که حالا از لوهان داشتم به 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 79 تاريخ : دوشنبه 8 اسفند 1401 ساعت: 17:47

قسمت ۲صبح روز بعد جونگده با صدای میو ضعیفی از خواب بیدار شد. پسر با گیجی توی رختخوابش نشست و به گربه کوچک طلایی که پنجه‌های نه چندان تیزش رو به پایه تخت میکشید نگاهی انداخت. با تصور اینکه اون شب رو به خوابیدن در جای دیگری ترجیح داده سمت تخت دیگر چرخید: "مینسو..."تخت کریس مرتب‌تر از همیشه زیر آفتاب صبگاهی میدرخشید. از جا بلند شد و مینی رو زیر بغلش زد و سمت در آشپزخونه کوچیک رفت تا شاید پسر رو اونجا پیدا کنه ولی دریغ! جونگده سرش رو پایین انداخت. توقع داشت حداقل یه تشکر خشک و خالی از مینسوک بشنوه.با سایش نرم بینی صورتی رنگ پیشی به ساعد دستش از فکر بیرون اومد و لبخند زد.سمت کمد موقتش رفت تا لباسی برای بیرون رفتن پیدا کنه که چشمش به تیشرت زرد رنگی افتاد که دیشب توی تن مینسوک نشسته بود. لحظه‌ای دوباره متوقف شد. میخواست چیزی که دیشب دید رو پای توهم بزاره ولی اون از واقعی هم واقعی‌تر بود و از طرفی جونگده با چشمهای خودش جای خالی دکمه اولی که از تیشرت سه دکمه افتاده بود رو در تن سونبه‌اش دیده بود و با دستهای خودش جثه مردونه‌اش رو داخل اتاق کشیده بود و حتی میتونست هنوز هم بوی عطر دارچینیش رو داخل لباسش حس کنه. هیچکس به خوبی جونگده این بو ملکه ذهنش نبود.شونه بالا انداخت و به کارش ادامه داد. طبق معمول تا خواست لباسهاش رو دربیاره مینی از زیر دست و پاهاش دوید و به طرفی دیگری پناه برد. و جونگده باید به دانشکده برای مشکلات انتخاب واحد سر میزد و متاسفانه زمان کافی برای دقت به رفتارهای عجیب گربه کوچولوش نداشت!پنج روز پایانی تعطیلات گذشت. توی این ایام جونگده دیگه نتونست کوچکترین اثری از مینسوک پیدا کنه و سعی کرد به احتمالات و نگرانی‌هاش درمورد اینکه حالا مینسوک خیره کننده‌ی دانشگاه شبها، داخل ک 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 71 تاريخ : دوشنبه 8 اسفند 1401 ساعت: 17:47

تقه ای به در که اسم مدیر روش خودنمایی میکرد زد و بدون منتظر اجازه موندن،در رو باز کرد و وارد اتاق شد.نگاه مرد پشت میز از روی برگه روی میزش کنده شد و به پسری داد که چند لحظه پیش وارد اتاق شده بود.خودکار توی دستش رو روی میز انداخت و به سرعت از جاش بلند شد:-بکهیون...دست پسر کوچکتر بالا اومد و اجازه ادامه دادن به مدیر رو نداد.-میدونم چی میخوای بگی ولی من اون فیلم‌نامه رو نمیخونم.اصلا.حرفشم نزن.پسر بزرگتر دستی به موهاش کشید و سعی کرد آروم باشه.هرچی نباشه اون بکهیون رو می‌شناخت پس میتونست نرمش کنه.-میشه بشینی لطفاً؟یکم حرف بزنیم باهم،بعد هر تصمیمی بگیری چیزی نمیگم.اوکی؟بکهیون هوفی کشید و بعد از در آوردن کتش و پرت کردنش روی مبل کناری،روی مبل نزدیک میز نشست.چند لحظه سکوت تو اتاق حکم فرما شد.چانووک پشت میزی که چند لحظه پیش از روش بلند شده بود نشست.صداش رو صاف کرد و دستهاش رو روی میز تو هم حلقه کرد که بتونه تمرکز داشته باشه.-میدونم چرا میخوای این پروژه رو رد کنی.نگاه بکهیون که روی میز به مجله ها میخ شده بود با این حرف بالا اومد و به پسر بزرگتر رسید.-میدونم.کاملا هم درک میکنم.برای کسی که تاالان همش فیلم استریت بازی کرده،واقعا سخته که یهویی بیاد فیلم بی‌ال بازی کنه.اما بکهیون...اگر این پروژه‌ رو قبول کنی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی طرفدار پیدا می‌کنی.بکهیون آهی کشید.اون تاحالا حتی روی بازیگر مرد کراش هم نزده بود حالا چطور میتونست با یه مرد بازی کنه؟-بهم وقت بده...حالا اینبار نوبت چانووک بود که آه بکشه!-باشه.از جواب″نه″ دادنت بهتره.از جاش بلند شد و با برداشتن کتش از اتاق بیرون زد.//////////-چیشد؟قبول کرد؟چانووک با ناراحتی سر تکون داد:-نه.لب پایین پسر مو مشکی بین دندون هاش گیر افتاد. 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 88 تاريخ : دوشنبه 8 اسفند 1401 ساعت: 17:47